در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم.

آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده یی که می زنی مکرر کن.



در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می دارم.

در آن دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرومی نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وامی گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا به هجوم کرکس های پایان اش وانهد...



در فراسوهای عشق
تو را دوست می دارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.

در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعده ی دیداری بده.

اردیبهشت ۱۳۴۳
شیرگاه

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو